همهاش شده است حرص خوردن و قهر کردن و غر زدن! همهاش شده است تلخ! زندگی تلخ، نوجوانی تلخ، آخر تا کی؟»
اینها را «من» میگوید.
1 - «چرا مامان و بابا من را درک نمیکنند؟»؛ همه میگویند. «چرا ما پولدار نیستیم؟»؛ این را نصف نوجوانها میگویند. «کاشکی پول نداشتیم اما همه با هم خوب بودیم»؛ این را نصف دیگر میگویند. حتی تو هم میگویی. میپرسم: «توی زندگی چقدر غر میزنی؟»
میگویی: «غر نمیزنم؛ همهاش راست است؛ همهاش مشکلات زندگی است.»
آتوسا، 17 ساله میگوید: «چرا تو خواهر و برادر داری و من ندارم؟» من با خودم میگویم که کاش یکی یک دانه بودم و نازم را میکشیدند. بعد با دغدغهام کلنجار میروم.
محمد،12ساله ناراحت است که چرا توی خانهاش از رایانه خبری نیست و محبوبه 18 ساله میگوید: «اعصابم خط خطی است. کاش میمردیم و کامپیوتر نداشتیم که این داداشم تا صبح ننشیند پای چت!»
سمانه 15 ساله میگوید خسته شده است از اینکه مامان و بابایش همه جا دنبالشاند و مسعود دغدغهاش شده است کار کردن مامان و بابا و نگهداری از خواهر کوچکترش.
میبینی؟ اینطور که پیش برود دنیا میشود سیاه. سیاه سیاه.
2 - مامان میگوید: زیادی غرغر میکنم. میگوید الکی فکر میکنم زندگی خیلی بد است؛ نوجوان هم نوجوانهای دیروز. داییام که 10 سال از من بزرگتر است میگوید بزرگ میشوی یادت میرود.
اما من یادم نمیرود. یادم نمیرود که همیشه به من شک دارند و نگذاشتند چهارشنبهسوری با دوستهایم بروم آتشبازی.
یادم نمیرود که میگویند زود است؛ هنوز شانزده سالت است؛ نمیخواهد موتور داشته باشی.
یادم نمیرود که همیشه میگویند:«دوستانت دروغ میگویند، مطمئن باش مامان و بابای آنها خیلی هم سختگیرند!»
یادم نمیرود اینهمه دغدغه را هیچکس نمیفهمد.
3 - «تا به حال فکر کردی که نصف مشکلاتت غرهای الکیاند؟ همهاش نق و نوقاند؟ قوی باش، قوی.»
اینها را «من» میگوید. من همان منم، درون خودم؛ که هروقت ذهنم خط خطی میشود نصیحتم میکند.
«اینقدر غصه نخور، گمان کن که هیچ اتفاقی نیفتاده. الکی بغض نکن و چمباتمه نزن گوشه اتاق که چقدر مشکلاتداری.»
اولش حرفش را قبول میکنم. به اطرافم نگاه میکنم. به شایسته که مامان ندارد. به آن پسری که توی محلمان است و نابیناست. بعد به احسان پسر همسایهمان فکر میکنم که چطور دارد با خواهر کندذهنش کنار میآید؟ حتی به بابای خودم و بابای دوستم هم فکر میکنم. بابای دوستم معتاد است.
آن وقت به خودم قول میدهم که احساس بدبختی نکنم؛ که مشکلاتم را با مشکلات بزرگتر بسنجم. اما نمیشود. فردا صبح که میروم مدرسه و بچهها قرار بیرون رفتن میگذارند و من نمیتوانم بروم. فردا عصر که توی محل بچهها راجع به این که خانوادههایشان میخواهند برایشان موتور بخرند حرف میزنند ناگهان همه چیز از سرم میپرد.
4 - من میآید. من می رود و من با مشکلاتم کلنجار میروم. مشکلات من بزرگاند. حتی اگر به نظر بزرگترها کوچک باشند. من برای خودم دغدغه دارم.
اینها هیچکدام غر نیست. هیچکس نمیفهمد این همه سختی را و انگار هیچ راهی نیست که بشود با آنها مبارزه کرد. هست؟ نیست؟ هست؟ نیست؟